چند روز ی که هست که زندگیم رنگ بوی دیگه ای پیدا کرده...آره اینو دیگه میدونید...شاید بعضی بگن از چاله به چاه افتادم...اما قدر مسلم واسه تحرک و پویایی آدما و هرکسی بلاخره یه راه مشخصی هست ...البته من اینو از زبون بی زبون خودم عارضم...حقیقتش یه مدتی خیلی دلم پر بوده و میخواستم یه خورده حرف بزنم و درد دل کنم اما بدلیل امتحانات فرصت نشد...البته الانشم شاید بشه گفت دیگه دیره...ولی گذشته از این همه مقدمه چینی باید بگم من به گفته یقین پیدا کردم که
ما آدما اسیر حصار بودنم خویشیم ساده تر بگم:تکلیفیمون باخودمون مشخص نیست! فقط یاد گرفتیم حرف بزنیم از نوع بسیار مفتش!!! یعنی با وجود اینکه میدونیم حرفمون درست نیست ولی واسه خالی نبودن عریضه میخوایم بدون دلیل موجه و مستدل و مستند نظر و عقیده نادرست خودمونو القا کنیم..حالا چرا اینطوریم ؟ واسه اینکه مریضیم آقا!!! مریض ..چون جز این هنر دیگه ای نداریم این میشه که هم دیگه رو خراب میکنیم و فاتحه همه چیزو میخونیم...البته شا ید حرفام بی ربط بود ولی میشه همه چیز به آسانی ربطش داد.....ادامه دارد...